کد خبر: ۱۰۱۰۲
۰۶ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۴:۴۴

روحانیِ مردم دار فلکه شیرمحمد

زندگی برای علی‌اکبر حیدری یک‌جور نبوده است؛ گاهی با نامه «تهدید به ترور» به سراغش می‌آمدند و گاهی با کیسه‌ای پر از پول، او به خاطر اعتقاداتش تمام تلاشش را برای خدمت به مردم کرده است.

علی‌اکبر حیدری ساکن محله مفتح است. زندگی‌اش آن‌قدر پر فرازونشیب بوده که به‌قول همسرش «می‌شود از آن یک کتاب ۵۰۰ صفحه‌ای نوشت؛ از فعالیتش در کمیته انقلاب اسلامی گرفته تا جهادش در جبهه». زندگی برای او یک‌جور نبوده است؛ گاهی با نامه «تهدید به ترور» به سراغش می‌آمدند و گاهی با کیسه‌ای پر از پول.

می‌گوید به خاطر اعتقاداتش تمام تلاشش را برای خدمت به مردم کرده است. برای آگاهی بیشتر از داستان زندگی این روحانی پرتلاش، ساعتی را با او به گفتگو می‌نشینیم تا خودش برگ‌هایی از این ۶۵ سال زندگی را برایمان ورق بزند.

 

از کودکی تا امروز

علی‌اکبر حیدری در بیانی از گذشته تا به امروز، می‌گوید: حدود سال‌های ۴۳ و ۴۴ از روستا به مشهد آمدم. خانواده‌ام مذهبی بود و پدر کشاورزم به روحانیت علاقه داشت. از میان چهار فرزند پسرش مرا برای فراگیری علوم دین به مشهد فرستاد.

سه، چهار سال در مشهد تحصیل کردم و بعد به نجف رفتم و پای درس آیت‌ا... شهید مدنی نشستم. در آن زمان درس ولایت فقیه حضرت امام خمینی (ره) نیز تدریس می‌شد و من نیز این درس را گذراندم. حضرت آیت ا... مدنی به عنوان مجسمه تقوا و فضیلت بودند و یادم می‌آید منبر‌های شان در ماه مبارک رمضان آنقدر تاثیر گذار بود که از بسم ا... تا پایان با گریه همراه بود.

به ایران که بازگشتم، سفر‌های تبلیغی داشتم؛ حدود سال‌های ۴۹ و ۵۰ بود. از همان سال‌ها نیز ساکن محله طلاب هستیم. چندسالی میدان عسکریه (فلکه شیرمحمد) بودیم و ۳۰ سال است که در محله طلاب زندگی می‌کنیم. زمان انقلاب و تظاهرات علیه طاغوت، ما هم جزو فعالان محله بودیم. بعداز انقلاب هم مسئولیت‌هایی در جهادسازندگی، نهضت سوادآموزی، کمیته انقلاب اسلامی، عقیدتی‌سیاسی و ستاد مبارزه با موادمخدر داشتم.

 

روحانیِ مردم دار فلکه شیرمحمد

 

شفادادن در ازای خدمت به خلق

در ادامه، او به بخش‌هایی تاثیرگذار از زندگی‌اش اشاره می‌کند و می‌گوید: اوایل که به مشهد آمده بودم و در دوران جوانی، علوم دینی می‌خواندم. یک شب خواب دیدم که به روستا برگشته‌ام و از گوش‌هایم عفونت و خون می‌آید. در خواب، برادرم را به‌سراغ دعانویس فرستادند. دعانویس گفته بود چند روز بیشتر زنده نمی‌مانم. وقتی مطلع شدم، گفتم مرا به مشهد ببرید. مشهد که رسیدم به امام‌رضا (ع) متوسل شدم و ایشان در همان خوابم، مرا شفا دادند و سفارش کردند که برای خدمت خلق گام بردارم. جالب است بدانید، چند وقت بعد درحالی‌که به‌کلی خواب را از یاد برده بودم، با تمام جزئیات به واقعیت پیوست؛ به روستا رفتم.

گوشم عفونت کرد و خون آمد. دعانویس جوابم کرد و مرا به مشهد آوردند. پزشکان حالم را وخیم می‌دانستند. یک کیسه دارو داشتم و روی کول برادرم بودم. جلوی حرم امام‌رضا (ع) که رسیدیم، گفتم شانه‌هایم را بگیرید و از کول برادرم پایین آمدم و درحال سلام به حضرت، تمام خواب را به یاد آوردم. کیسه دارو از دستم افتاد. پدرم ناراحت شد که چرا مواظب نبودم. رو به پدر کردم و گفتم «امام‌رضا (ع) شفایم داده به شرط خدمت به خلق» و خداراشکر شفا پیدا کردم.

 

۳۰ سال از روزی که دکتر‌ها همسرم را جواب کردند، گذشت

این روحانی محله ما درباره ماجرای شفایافتن همسرش نیز توضیح می‌دهد: از اقوام همسرم از جمله برادرشان شهید محمد مهدی فروتن و دامادشان که باجناق بنده می‌شدند و همچنین پسردایی شان شهید شده بودند. حدود چهار سال بود که سردرد‌های عجیبی داشت و به‌تعبیر خودش «نیمی از سرش برق می‌زد». شدت دردش به‌حدی زیاد شده بود که سرش را به دیوار می‌کوبید و پایش را به زمین. علت چیزی نبود جز یک تومور مغزی بدخیم. چهار فرزند داشتیم که همگی کوچک بودند.

او ادامه می‌دهد: آن زمان، در کمیته کاشمر به‌عنوان رئیس کمیته خدمت می‌کردم. همسرم را فرستادم بیمارستان لقمان تهران. با پزشکان حرف زدم. گفتند اگر تومورش را عمل کنیم و جوش نزند، ۲۰ درصد احتمال خوب‌شدن وجود دارد. اگر جوش بزند، ۵۰ درصد احتمال جنون است و درهرحال ۳۰ درصد احتمال مرگ. می‌خواستند مغز را بشکافند و شستشو دهند. وقتی صحبت‌های پزشکان را به همسرم گفتم، گفت عمل نمی‌کنم؛ برویم پیش امام‌رضا (ع). رئیس بیمارستان به‌طعنه گفت «با پای خودتان بازخواهید گشت». به مشهد که رسیدیم آن‌قدر درد داشت و سر به دیوار می‌کوبید که پدر ایشان که روحانی و پدر یک شهید هم محسوب می‌شد، با آن‌همه صبر و استقامت، رو به پروردگار برای راحت‌شدن و زجرنکشیدن دخترش آرزوی مرگش را می‌کرد.

حیدری می‌افزاید: همسرم گفت «مرا به حرم ببرید؛ یا می‌میرم یا شفا می‌یابم». شبی زمستانی در دهه ۶۰ او را به حرم بردم. نیمه‌های شب برای دیدنش رفتم. او را کنار مزار آیت‌ا... میلانی یافتم. شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا. شروعش را یادم هست، اما پایانش را خیر. به خود که آمدم، دیدم همه جمع شده‌اند و با هم زمزمه می‌کنند و برای شفای همسرم دعا می‌کنند. همسر من از همان شب درحالی‌که دکتر‌های تهران و مشهد جوابش کرده بودند، شفا یافت و از آن زمان حدود ۳۰ سال می‌گذرد.

 

ماجرای کیسه ۴۰ میلیون‌تومانی

او بااشاره‌به اینکه در زمان مسئولیت، با خیلی‌ها در ارتباط بودم، اما به‌خاطر رسالتی که برای خدمت به خلق در خود می‌دیدم، عقایدم را زیرپا نگذاشتم، می‌گوید:اهالی منزل را ممنوع کردم هدیه قبول کنند. یادم هست یکی را با ۲۵ کیلو تریاک گرفته بودند و حکم اعدام برایش صادر شده بود. یک کیسه دارای حدود ۴۰ میلیون تومان پول را درِ خانه آوردند؛ آن‌هم در سال ۶۳. گفتم اهلش نیستم. گفتند به جبهه بده. گفتم خودتان بدهید و اگر این کیسه را صد سال هم از اینجا تکان ندهید، هیچ‌کدام از خانواده‌ام به آن دست نمی‌زنند.

 

دریغ‌نکردن از انجام هیچ کاری

حیدری خاطرنشان می‌کند: اگر کاری از دستم برمی‌آمد، انجام می‌دادم. یکی از سران محل در زندان بود که نامش برای حج واجب درآمد. پیش مسئول وقت رفتم و تقاضا کردم که بگذارند به حج برود. گفتند نمی‌شود. گفتم «بگذارید برود؛ چون حج واجب است. در این مدت هم من به‌جایش به زندان می‌روم». مسئول وقت که یقین مرا در این ضمانت دید، گفت نیازی به این کار نیست و اجازه داد که او برود. او حجش را انجام داد و به زندان بازگشت.

 

روحانیِ مردم دار فلکه شیرمحمد

 

وانت؛ به‌جای پاترول و محافظ مسلح

وقتی از او درباره اینکه «آیا مسئولیت و مقام در او تاثیری گذاشته یا خیر»؟ می‌پرسم، توضیح می‌دهد: زمانی که زمانی که در اوایل انقلاب مسئول کمیته بودم و پس از آن مسئولیت‌های قضایی داشتم به‌خاطر شرایط امنیتی مرا با پاترول به‌همراه یک محافظ مسلح می‌بردند. یک روز برای انجام کاری باید به روستایمان می‌رفتم. وقتی اهالی مرا با آن تشکیلات دیدند همه ایستادند و احوالپرسی گرمی کردند. مدتی گذشت و دوباره می‌خواستم به روستا بروم. نه پاترولی بود و نه محافظی. یک وانت بود از آشنایان که خودش و همسرش جلو بودند و من عقب نشسته بودم. وقتی رسیدیم، با خودم گفتم «ببینم خودم هنگام ورود احساسم با آن روز متفاوت است!» خداروشکر حسم تغییری نکرده بود و مردم بازهم به گرمی احوالپرسی کردند و این یک نمونه برای امتحان خودم بود.

 

۲۰ کیلومتر پیاده‌روی در برف؛ به‌خاطر علاقه به همسر

روابط خانوادگی در خانه این روحانی محله ما بسیار گرم است و این رابطه صمیمی میان او و همسرش متبلور می‌شود. وقتی درباره دلیل این ارتباط می‌پرسم، حیدری به بیان خاطره‌ای می‌پردازد: هنوز با همسرم ازدواج نکرده بودیم. خانواده‌ها قول‌وقرار‌هایی را گذاشته بودند. یک روز که مشهد بودم، خبر دادند که باید برگردم تا همسرم را ببرم. زمستان بود و تازه محرم تمام شده بود. برف زیاد روی زمین نشسته بود. مینی‌بوس به‌خاطر شدت بارش نتوانست حرکت کند و ۲۰ کیلومتری مقصد متوقف شد. حدود ۲۰ سال داشتم. رو به جوانان گفتم، کسی هست که تا مقصد این ۲۰ کیلومتر را با من در برف بیاید؟ هیچ‌کس جز یک نفر حاضر نشد. همه از برف و حمله گرگ می‌ترسیدند. اما من به‌خاطر همسرم این مسافت را رفتم. وقتی رسیدم، گفتند «پدرت آمده است و عروسش را به شهر برده».

 

خوارشمردن نامه تهدید

از او می‌پرسم، آیا دلش برای دوره‌ای از زندگی تنگ شده یا خیر؟ می‌گوید: دلم برای روز‌های خدمت تنگ شده است. اگرچه الان علی رغم بیماری و دیسک کمر بیکار نیستم و فعالیت‌های دینی و فرهنگی از جمله جلسات قرائت و تفسیر قرآن را در محله و در میان دوستان انجام می‌دهیم و در سفر‌های زیارتی به عنوان روحانی کاروان همراه زائران هستم و می‌کوشم حقیقت راستین زیارت را به زائران بشناسانم، اما هنوز هم دلم برای خدمت تنگ می‌شود. خدمتی که پر از چالش بود. روز‌هایی که به عنوان رئیس کمیته بودم و مسئولیت‌های قضایی داشتم برخی به دلیل منافع شخصی و جلوگیری از برقراری عدالت اسلامی نامه تهدید می‌فرستادند و می‌گفتند خودت و خانواده ات را به قتل می‌رسانیم، اما قرار نبود جز خدا از کسی بترسیم و راه را ادامه دادیم.»

 

*این گزارش یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۵ در شماره ۲۰۲ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44